مطالب جالب و طنز

 

داستان جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
به ادامه مطلب مراجعه کنید...


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد.

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد.

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : علی باقرزاده

شما به یک لطیفه چند بار می خندید؟

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

حتما به ادامه مطلب مراجعه کنید....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : علی باقرزاده

درس جالب مردی به همسرش

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز...

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...

 

زندگی یک درخت گلابی

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:
پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .
حتما به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان بسیار آموزنده “چرخه زندگی” حتما بخوانید
 
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

                               داستان آموزنده “راز خوشبختی مرد فقیر”
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛
او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود
در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
داستان جالب کوتاه “شرح حال یک زندگی”
 
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
داستان جالب “رئیس جوان قبیله”
 
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
Winter is hard on you before
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

مادر
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
هوشمندانه سوال کنید
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

بقیه در ادامه مطلب

لطفا نظر بدید



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
داستان زیبای “قلب یک کرگدن”
 
کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:11 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
داستان جالب “نقش حیوان در زندگی یک بچه “
 
ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟
 
بقیه داستان در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : علی باقرزاده

فرصت از دست رفته

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود

باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی هم خرید اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه. کنار دستش ..اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود ..

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

 

چرا من ؟

آرتور اچ قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت ، با تزریق خون آلوده به بیماری ایدز مبتلا شد.



ادامه مطلب ...

 

برنامه نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

نظر یادتون نره.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

دروغگوی بزرگ
روزی روزگاری پادشاهی بود که عقل و بار درست و حسابی نداشت و همیشه دنبال تنوع می گشت. یک روز آدم هایی را به اطراف فرستاد تا جار بزنند :به هوش باشید.هر کس بتواند بزرگ ترین دروغ را بگوید از دست شخص اعلی حضرت یک سیب طلای خالص دریافت خواهد کرد.


ادامه مطلب ...
دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 9:5 :: نويسنده : علی باقرزاده

 بابا جان فقط پنج دقیقه،باشه؟
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است .

برای مشاهده ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

 

نظر یادتون نره.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 8:56 :: نويسنده : علی باقرزاده

 رستوران مبتکر
یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : علی باقرزاده

 چرا نوک کارد های غذا خوری گرد است؟

اگر وظیفه کارد بریدن است،پس چرا نوک کارد های غذاخوری گرد است؟



ادامه مطلب ...

   روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.

....به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب ...