مطالب جالب و طنز
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : علی باقرزاده

مرد کور
 
روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : علی باقرزاده

 به این میگن استاد!!!!!!!!!
یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت . یه بار دخترا تصمیم میگیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون . 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : علی باقرزاده

 یه آرزو کن تا برآورده کنم

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم 

لستر هم با زرنگی آرزو کرد که 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : علی باقرزاده

 آزادی بیان
فردریک کبیر ،که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد 
معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.
 
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت،
 
گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند.
 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : علی باقرزاده

 لذت زندگی
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : علی باقرزاده

 اگر
اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد ، شوهرش با اکراه او را با
خودش به کوچه و خیابان می برد ....!



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : علی باقرزاده

 حضرت سلیمان و مورچه
حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : علی باقرزاده

 علم بهتر است یا ثروت؟

جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:

-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

-علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید :

یا اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟

امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس!



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : علی باقرزاده

 مورچه اخراجی
مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کردبا خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود
بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : علی باقرزاده

 اون زمونا
بچه که بودم میرفتم دبستان شاه عباس که اونموقع ته یه کوچه باریک توی خیابون ابوسعید بود.
بعضی موقع
ھا میگفتن فردا لباس نوھاتون رو بپوشین و یه شاخه گل ھم بیارین میخوایم بریم استقبال شاه!



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : علی باقرزاده

 اگه دو تا پسر برن بهشت چی میشه؟
می دونم همچین چیزی غیر ممکنه اما یه جورایی با زورم که شده تصور کنید دو تا ذکور رفتن بهشت :
هر روز که همدیگرو می بینن شروع می کنن
 به خالی بستن :
و میگن.........
.

.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : علی باقرزاده

 چشم چران!!!!!!!!!
آورده اند خواجه ای چشم چران و زن باز ،زنی زیبا در خیابان بدید و چونان همیشه قصد کرد تیکه ای بر او بیاندازد تا خود و دوستان به وجد آیند...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : علی باقرزاده

 تفاوت زن یا مرد بودن
خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید .
دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟
من : زنم دیگه پس چی ام ؟
دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟
من : نه مامانی بابا مرده .
دخترم : راست میگی مامان ؟
من : آره چطور مگه ؟
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟

.

.

.

.



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : علی باقرزاده

 جواب دندان شکن
به شاهزاده ای خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار
به تو شباهت دارد دستور داد و جوان را به حضورش آوردند

شاهزاده بر روی تخت نشسته بود، بادی به غبغب انداخت
و در حضور درباریان گفت : 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:50 :: نويسنده : علی باقرزاده

 که آبادان اینه

 

دلیل اینکه آبادانی ها رو لاف زن میدونن این هست که آبادان یه سری
امکانات داشت که مردمش وقتی واسه بقیه جاهای ایران تعریف میکردن،
باور
 نمیکردن و فکر میکردن دارن دروغ میگن !

امکاناتی مثل :



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:47 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

خدا همین نزدیکیست

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:45 :: نويسنده : علی باقرزاده

 داستان موش و حیوانات خانه
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفند و گاو خبرداد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

.

.

.

.

.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : علی باقرزاده

 دلیل قانع کننده

 

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب ‌ام ‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. 
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد.
 وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : علی باقرزاده

  وقت داری! انرژی داری! اما پول نداری!

 

 

پول داری! انرژی داری! اما وقت نداری!

 

 

 

پول داری! وقت داری! اما انرژی نداری!

 

 

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : علی باقرزاده

 يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:

امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه…!

ادامه مطلب..........

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : علی باقرزاده

 سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.




ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

شکایتی جالب از جنرال موتورز !!!
بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!

به ادامه بروید....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

می خواهید مرغابی باشید یا عقاب؟
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

به ادامه بروید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

عاشق بر نمی گردد!
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم.

به ادامه بروید....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

هر که بامش بیش برف بیشتر
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد:

ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

آرزو
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟"

به ادامه برویدد....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

پاسخ دکتر حسابی
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم .

به ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:14 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

جراح و تعمیرکار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

مراجعه به ادامه مطلب.....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

کی بیشتر می فهمه!
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 22:6 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

                                        مرد میلیونری که چشم درد داشت
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود. اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...

 

داستان جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
به ادامه مطلب مراجعه کنید...


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد.

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد.

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : علی باقرزاده

شما به یک لطیفه چند بار می خندید؟

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

حتما به ادامه مطلب مراجعه کنید....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : علی باقرزاده

درس جالب مردی به همسرش

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز...

به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...

 

زندگی یک درخت گلابی

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:
پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .
حتما به ادامه مطلب مراجعه کنید...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان بسیار آموزنده “چرخه زندگی” حتما بخوانید
 
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

                               داستان آموزنده “راز خوشبختی مرد فقیر”
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛
او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود
در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
داستان جالب کوتاه “شرح حال یک زندگی”
 
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.


ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 
داستان جالب “رئیس جوان قبیله”
 
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
Winter is hard on you before
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»


ادامه مطلب ...