مطالب جالب و طنز درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ نويسندگان پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:43 :: نويسنده : علی باقرزاده
حل مسئله به دو روش آمریکایی و روسی هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد وروی سطح کاغذ نمی ریزد) ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : علی باقرزاده
تاجر چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : علی باقرزاده
بخشودگی مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت. مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : علی باقرزاده
یکی از مهمترین خصایص انسان ها روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ شاگرد گفت:بله با کمال میل. استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : علی باقرزاده
ریسمان ذهنى استاد شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : علی باقرزاده
از بدخواهت کمک بگیر مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : علی باقرزاده
داستانی از شیخ بهایى روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : علی باقرزاده
دیوانه مردی در كنار رودخانهای ایستاده بود. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : علی باقرزاده
عتیقه فروش عتیقهفروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسهای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : علی باقرزاده
عتیقه فروش عتیقهفروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسهای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:35 :: نويسنده : علی باقرزاده
قاتل و میوه فروش جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:34 :: نويسنده : علی باقرزاده
سنجش پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:33 :: نويسنده : علی باقرزاده
جانی کوچولو جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:32 :: نويسنده : علی باقرزاده
رشد روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : علی باقرزاده
معنای دوم عشق روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : علی باقرزاده
یک کلام و تمام ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گذاشتند سپس... ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : علی باقرزاده
مدیرارشد مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:28 :: نويسنده : علی باقرزاده
پول دود کباب فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : علی باقرزاده
فکر کنید که ظرف۳ ماه ، ۳۰۰ تا از مرغ های مزرعه شما توسط عقاب ها کشته و خورده بشن
از مترسک گرفته تا مواد منفجره رو هم امتحان کرده باشین ولی عقاب ها بیدی نیستن که با این
بادها بلرزن ! و همچنان به کار خودشون ادامه میدن و بر می گردن برای بردن مرغ های بعدی.
ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : علی باقرزاده
ویلوننوازی در مترو
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : علی باقرزاده
قورباغه ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که
باهم مسابقه ی دو بدهند
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع
شده بودند
و مسابقه شروع شد ....
ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : علی باقرزاده
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
. . . ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : علی باقرزاده
جودو
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند. ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : علی باقرزاده
دیوار شیشه ای یا....؟
دانشمندی یک آزمایش جالب انجام داد... او یک اکواریم شیشه ای ساخت و ان را با یک دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
داخل یک قسمت یک ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگر یک ماهی کوچکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگتر بود.
ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:27 :: نويسنده : علی باقرزاده
مرگ همکار
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.» ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:26 :: نويسنده : علی باقرزاده
گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : علی باقرزاده
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ... ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:23 :: نويسنده : علی باقرزاده
عشق یعنی دوست داشتن دیگران
روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیكویی داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه میبینی؟
مرد گفت: آدمهایی كه میآیند و میروند و گدای كوری كه در خیابان صدقه میگیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اكنون چه میبینی؟
مرد گفت: فقط خودم را میبینم.
ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : علی باقرزاده
وقتی خرم دیگه نمیبینم دختر۱۲ساله ای رو که توی خیابون با اون ارایشه عجیب سعی میکنه بگه من ۲۰ سالمه تا بتونه نظره پسری رو که میخواد جلب کنه. ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : علی باقرزاده
يکي از بستگان خدا ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : علی باقرزاده
مرد کور ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : علی باقرزاده
به این میگن استاد!!!!!!!!! ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : علی باقرزاده
یه آرزو کن تا برآورده کنم جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : علی باقرزاده
آزادی بیان ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : علی باقرزاده
لذت زندگی ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : علی باقرزاده
اگر ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : علی باقرزاده
حضرت سلیمان و مورچه ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : علی باقرزاده
علم بهتر است یا ثروت؟ جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: -یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟ -علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد. مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همانطور که ایستاده بود بلافاصله پرسید : یا اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : علی باقرزاده
مورچه اخراجی ادامه مطلب ... چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : علی باقرزاده
اون زمونا ادامه مطلب ... پيوندها
|
|||
![]() |