مطالب جالب و طنز
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 

انیشتین و راننده اش

 

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود!



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 

عجب خوش شانسی

 

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:10 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

پیرمرد و صندوق صدقات

 

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.



ادامه مطلب ...

 

 

دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:16 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان مرد پولدار و مسئول خیریه

 

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:13 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 

ساده ترین جواب

 

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

آبدارچی شرکت مایکروسافت

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.



ادامه مطلب ...
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:6 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

خویشتن داری

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان توهم

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

کودک فداکار

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از

بیماری جدی و نادری رنج میبرد.



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

دانه کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید.

سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.




ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:21 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

تقویم خدا

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

توقف

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: «



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ



ادامه مطلب ...
جمعه 1 اسفند 1385برچسب:, :: 15:50 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان نجات

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

پدر و پسر

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:

سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

بله حتما چهسوالی؟



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : علی باقرزاده

عشق چیه؟
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان

یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :

خانوم معلم من باید برم کلاس سوم

معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟

اونم میگه :

آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : علی باقرزاده

 این نیز بگذرد
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. 



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 14:29 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

جوک متفرقه

گوگل: من صاحب همه چیم . ویکی پدیا: من همه چیو می‌دونم . فیسبوک: من همرو میشناسم . اینترنت: من نباشم شما ها هیچین . برق: زر اضافی نزنید !

 

دو تا غضنفر داشتن يه ماشين رو حول ميدادن بهشون مي گن چرا داريد حولش ميديد ميگن : آخه پنچره !



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 

داستان آقای گاو
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : علی باقرزاده

داستان بستنی ساده
روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟
خدمتکار گفت ۵۰ سنت !



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : علی باقرزاده

داستان یک زوج موفق
یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟
آقاهه پاسخ داد:



ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 14:24 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

 

داستان دروغ شرافت مندانه
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسیدچرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت..



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستان جالب امتحان دامادها !!

 

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

چوپان و امام زاده

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید.

باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

گربۀ معبد

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد. بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:43 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

حل مسئله به دو روش آمریکایی و روسی

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد وروی سطح کاغذ نمی ریزد)



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

تاجر

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

بخشودگی

مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.
پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم ، من به یک یهودی پناه دادم.

مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

یکی از مهمترین خصایص انسان ها

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟

شاگرد گفت:بله با کمال میل.

استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

ریسمان ذهنى

استاد شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

از بدخواهت کمک بگیر

مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

داستانی از شیخ بهایى

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

دیوانه

مردی در كنار رودخانه‌ای ایستاده بود
ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسی در حال غرق شدن است
فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد... 
اما پیش از آن كه نفسی تازه كند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

عتیقه فروش

عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : علی باقرزاده

 

عتیقه فروش

عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.



ادامه مطلب ...